افغانستانتحلیل

مردی که در «تخت‌ خواب» هیتلر می‌خوابد(۳)

بیان‌نیوز

کنار بدنه‌ی عظیم یک تانک پانزر۴ ایستادیم که رویش پر بود از لکه‌های زنگ‌زدگی و سوراخ‌های گلوله و به چرخ‌هایش سیم‌خاردار گیر کرده بود. ویتکرافت لایه‌ی رویین رنگ را خراشید تا لایه‌های زیری را نشان دهد: رنگ کنونی آن، آبی تخم اردکی از دوره‌ی فالانژیست‌های مسیحی در جنگ داخلی لبنان، کنده می‌شود و از زیرش رنگ سبز ارتشِ چک به چشم می‌خورد که از این تانک‌های زرهی در دهه‌ی ۱۹۶۰ و ۷۰ استفاده می‌کرد و درنهایت می‌رسیم به رنگ اصل آلمانی، خاکستری مایل به قهوه‌ای. این تانک در صحرای سینا رها شده بود تا اینکه ویتکرافت، در یکی از سفرهای همیشگی‌اش به این منطقه، با هدف خرید از راه می‌رسد و آن را به خانه می‌برد.

الکس پرستون، روزنامه‌نگار گاردین
منبع: ترجمان

رقم ناوگان تانک‌های تحت مالکیت ویتکرافت به ۸۸ می‌رسد – بیش از مجموع ناوگان ارتش‌های دانمارک و بلژیک. بیشتر تانک‌ها آلمانی‌ هستند و ویتکرافت اخیراً مشاور دیوید آیر، کارگردان فیلم «فیوری»، بوده (در این فیلم برد پیت نقش فرمانده یک تانک شرمن آمریکاییِ مستقر در آلمان را در روزهایی پایانی جنگ بازی می‌کند). ویتکرافت می‌گوید «باز هم اشتباه زیاد داشتند. روی صندلی سینما برای دخترم توضیح می‌دادم ‘نباید این‌طور می‌شد’ و ‘این درست نیست’، اما فیلم خوبی است.»
اطراف تانک‌ها تعدادی موترهای ترکیبی عجیب و غریب قرار داشت که، در قسمت عقب، چرخ تسمه‌ای داشتند و، در جلو، چرخ لاستیکی. ویتکرافت به من توضیح داد که نازی‌ها عمداً این‌ها را طوری طراحی کرده بودند که مفاد پیمان ورسای را نقض نکنند، پیمانی که به‌صراحت قید کرده بود آلمانی‌ها حق ندارند تانک بسازند. ویتکرافت بیش از هر کس دیگری در دنیا از این خودروها را دارد، همچنین صاحب بزرگ‌ترین مجموعه‌ی موتورسیکلت کِتِنکراد است. کتنکراد نصفش موتورسیکلت و نصفش تانک است که
برای پرش از گلایدرها ساخته شده بود. با پوزخندی می‌گوید «خیلی جالب به نظر می‌رسد.»

در کنار ماجراهای پرمخاطره‌ی این موترها در دوران جنگ و گاهی تلاش‌های خطرناکی که ویتکرافت برای محافظت از آن‌ها انجام می‌داد، باید به واقعیت خیره‌کننده‌ی ارزش آن‌ها نیز توجه داشت. می‌گوید «پانزر۴ برای من ۲۵هزار دالر هزینه داشت. اکنون برای خریدش دو و نیم میلیون پیشنهاد داده‌اند. درمورد نیمه‌تانک‌ها هم همین‌طور، معمولاً هرکدام را به قیمت بیش از یک میلیون برمی‌دارند. حتی موتورسیکلت‌های کتنکراد را، که به قیمت ناچیز ۱۰۰۰ پوند خریده‌ام، ۱۵۰ هزار پوند برمی‌دارند.» سعی کردم ارزش کل موترهای اطرافم را برآورد کنم، اما به بالای ۵۰ میلیون پوند که رسیدم منصرف شدم. ویتکرافت، بی‌آنکه خود بداند، ثروت کلانی برای خودش فراهم کرده است. ویتکرافت با لحنی تدافعی به من می‌گوید «همه فکر می‌کنند که من وارث یک پیست مسابقه و بچه پولداری لوس و ننرم که دوست دارم خودم را با این اسباب‌بازی‌ها سرگرم کنم. به‌هیچ‌وجه این‌طور نیست. پدرم از من حمایت می‌کرد، اما فقط وقتی که می‌توانستم ثابت کنم مجموعه از لحاظ مالی نتیجه‌بخش خواهد بود. و اگر یک مجموعه‌دار باشید، هیچ‌وقت پول اضافی در دسترس نخواهید داشت. هرچه دارید در مجموعه مسدود شده است.»

همان‌طور که به دیوار یکی از انبارها تکیه داده بودم، نگاهم افتاد به درِ چوبی تیره‌ای که در یک سمت چفت‌های آهنی سنگین و در وسط پنجره‌ی کوچکی داشت. ویتکرافت متوجه نگاهم به آن در شد. گفت «این درِ سلولِ هیتلر در زندان لاندسبرگ است. همان زندانی که نبرد من را در آن نوشت. من آنجا رفته‌ام.» خیلی از داستان‌های ویتکرافت این‌گونه شروع می‌شوند – به نظر می‌رسد نبوغ خاصی در نزدیک‌شدن دارد. «خبردار شدم که می‌خواهند زندان را خراب کنند. سوار موتر شدم و رفتم آنجا، ماشین را پارک کردم و مشغول تماشای تخریب شدم. موقع ناهار کارگران را تا کافه دنبال کردم و همه‌ی آن‌ها را به نوشیدنی مهمان کردم. سه روز پشت سر هم این کار را تکرار کردم و درنهایت سوار ماشینم شدم و محل را با در، مقداری آجر و میله‌های آهنیِ سلولِ هیتلر ترک کردم.» نخستین‌بار بود که با اسم از هیتلر یاد می‌کرد. چند لحظه نزدیکِ درِ تیره که میله‌های سیاه داشت مکث کردیم، بعد به راهمان ادامه دادیم.

گاهی ماجرای تجسس و کشف بسیار جذاب‌تر از خود اشیا می‌شد. کنار در سه قفسه‌ی رنگ‌ورورفته‌ی مشروب قرار داشت. درحالی‌که با ژستی مالکانه دستش را روی نزدیک‌ترین قفسه گذاشته بود، گفت: «این‌ها مال هیتلر بودند. آن‌ها را در ماه می ۱۹۸۹ از خرابه‌های برگهوف [خانه‌ی هیتلر در منطقۀ برشتسگادن] بیرون کشیدیم. کل ساختمان با دینامیت منفجر شده بود، اما من و دوستم آدریان از آوار پارکینگ بالا رفتیم و از راه کانال هوا وارد ساختمان شدیم. هنوز می‌شد از طبقه‌های زیرزمینی عبور کرد. با نور چراغ‌قوه از اتاق‌های لباس‌شویی گذشتیم و وارد قسمت سیستم گرمایش مرکزی شدیم. یک سالن بولینگ وجود داشت که به در و دیوارش علامت‌های بزرگ کوکاکولا زده بودند. هیتلر عاشق نوشابه‌ی کوکاکولا بود. این قفسه‌های مشروب را از آنجا آوردیم.»

بعدا بین قطعات موتور و آهن‌آلات با تندیس نیم‌تنه‌ی بزرگی از هیتلر روبه‌رو شدم که روی زمین و کنار دستگاه فروش خودکار کاندوم گذاشته بودند (ویتکرافت اشاره کرد که: «لوازم مشروب‌فروشی‌ها را هم جمع‌ می‌کنم.») گفت «من بزرگ‌ترین مجموعه‌ی سردیس‌های هیتلر را در دنیا دارم.» و این حرف را زیاد تکرار می‌کرد. «این یکی از ویرانه‌های قلعه‌ای در اتریش به دست آمده است. آن را از شورای شهر خریدم.»

در مقدمه‌ی جستاری از تجو کول در نیویورک‌تایمز می‌خوانیم: «اشیا طولانی‌ترین حافظه‌ها را دارند و در پسِ خاموشیِ خود با وحشت‌هایی که شاهدشان بوده‌اند زنده‌اند.» این همان حسی است که در حضور مجموعه‌ی ویتکرافت تجربه می‌کنید – حس همسایگیِ نزدیک با تاریخ و وحشت، این احساس عجیب که اشیا خیلی بیشتر از چیزی که از خود بروز می‌دهند می‌دانند.

اخبار مرتبط

Back to top button