افغانستانتحلیل

مردی که در «تخت‌ خواب» هیتلر می‌خوابد(۴)

بیان‌نیوز
خانه‌ی ویتکرافت در حصار دیوارهای بلند و دروازه‌های مستحکم قرار دارد. در محوطه خانه برکه‌ای هست که درخت بید کنارش با سرانگشتانش سطح آب را تکان می‌دهد. در قسمتی از لبه‌ی برکه، مین شاخک‌دار سیاه‌رنگی روی آب بالا و پایین می‌رود. خانه خیلی بزرگ و مدرن و تا حدی نامعقول است، انگار شاخه‌ها و الحاقاتی به نحوی نابسامان به ساختمان اصلی اضافه شده‌اند. هنگام بازدیدم از خانه نزدیک غروب زمستانی بود و ماه کم‌کم در آسمان بالا می‌آمد. پشت خانه، درختان سیب با شاخه‌های سنگین به بار نشسته بودند. یک توپ زیردریایی کروپ بیرونِ درِ پشتی به حالت آماده باش ایستاده بود. یکی از دیوارهای بیرونی با سازه‌های آهنی نیم‌دایره‌ای عریض و به‌رنگ عنابی کار شده و با نمادهای نامفهومِ خط رونی تزیين شده بود. ویتکرافت بی‌درنگ گفت «آن‌ها از بالای دروازه‌های مختص افسران در اردوگاه بوخن‌والد کنده شده‌اند. آنجا هم نسخه‌ی بدل دروازه‌های آشویتس را دارم – با شعار Arbeit Macht Frei [کار آزاد می‌کند].»

الکس پرستون، روزنامه‌نگار گاردین
منبع: ترجمان

اولین‌بار از طریق عمه‌ام ویتکرافت را شناختم. او مشاور املاکی دور از وطن و خون‌سرد است که عمارت پرتی را در نزدیکی شهر لیموژ فرانسه به او فروخت. پس از این اتفاق، آن دو رابطۀ عشقی کوتاه و نافرجامی را تجربه (یا تحمل) کردند. اما برخلاف این جدایی گریزناپذیر، پدرم همچنان ارتباطش را با ویتکرافت حفظ کرد تا اینکه، چند سال پیش، ویتکرافت او را به خانه‌اش دعوت کرد. پس از صرف نوشیدنی در اتاق پذیراییِ ویژه افسران که مجاور تالار پذیرایی خودش ساخته بود، ویتکرافت مهمان‌سرا را نشان پدرم می‌دهد. پدرم تعریف کرد که جای چشم‌گیری بود، بیشتر به‌خاطر اثاثیه‌اش. پدرم آن شب در تخت‌خواب محبوب هرمان گورینگ خوابید، تختی از جنس چوب گردو که رویش صلیب شکسته کنده‌کاری شده و در سکونتگاه شکاری گورینگ با نام اختصاصی کارینهال بوده است. روی دیوار چند سر گوزن با چشمان بی‌روح و چند گراز عاج‌دار نصب شده بود و فرش‌هایی از پوست گرگ روی زمین پهن بود. پدرم کمی ترسیده، اما بیشتر مسحور فضا شده بود. او، بلافاصله بعد از آن مهمانی، ویتکرافت را در ایمیلی برایم این‌طور توصیف کرد: «به‌طرز نامعقولی بانزاکت و، می‌شود گفت، به‌طور غیرطبیعی صمیمی.»

هوا دیگر تاریک شده بود که به ساختمان بزرگ و دوطبقه‌ای در پشت خانۀ ویتکرافت رسیدیم که قبلاً انبار بوده است. بزرگ‌ترین بنا در شبکه ساختمان‌های اطراف خانه همین بود که به‌تازگی آن را رنگ کرده بودند و قفل‌های نو و براق روی درهایش انداخته بودند. هنگام ورود، ویتکرافت رو به من کرد و لبخندی زد، طوری که می‌توانستم از لبخندش بخوانم که هیجان‌زده شده است. گفت «من باید در زندگی‌ام قوانین سفت و سختی داشته باشم. مجموعه‌ام را به هر کسی نشان نمی‌دهم، چون بسیاری از مردم انگیزه‌های این کار را درک نمی‌کنند، مردم ارزش‌های من را درک نمی‌کنند.» او مرتب چنین اشاره‌های تردیدآمیزی می‌کرد به انگی که دل‌مشغولی خاصش را لکه‌دار می‌کرد، گویی کسانی که احتمالاً مجموعه‌ او را منزجرکننده می‌دانستند مات و مبهوتش می‌کردند و او مشتاق می‌شد تا به دفاع از خود و مجموعه‌اش برخیزد.

در طبقه زیرینِ ساختمان گستره‌ای از تانک‌ها و ماشین‌های مختلف که اکنون برای ما آشناست جا گرفته بود، ازجمله ماشینی که ویتکرافت وقتی بچه بود در موناکو دیده بود، مرسدس جی۴. «یک ریز گریه می‌کردم، چون پدرم این ماشین را برایم نخرید. حالا که نزدیک پنجاه سال از آن روز می‌گذرد، بالاخره خریدمش.» روی دیوارها نشان‌های بزرگِ صلیب شکسته از جنس آهن زده شده بود و تابلوهای معابر با عنوان‌هایی مثل «خیابان آدولف هیتلر» و «میدان آدولف هیتلر» و پوسترهای هیتلر با شعار «یک ملت، یک رایش، یک پیشوا». ویتکرافت، با اشاره به عقاب آهنی عظیمی که بال‌هایش را برفراز صلیب شکسته گسترده بود، گفت «این متعلق به خانه خاندان واگنر بوده.» مزین به جای گلوله بود. «در آلمان داخل یک قراضه‌فروشی بودم که مردی آمد که داشت اشیای اضافی املاک واگنر را رد می‌کرد و این را آنجا پیدا کرده بود. درجا از او خریدمش».

از راه‌پله‌ی تنگی بالا رفتیم تا به یک طبقه دل‌باز رسیدیم. احساس می‌کردم تا عمق هزارتوی دل‌مشغولی ویتکرافت فرو رفته‌ام. ده‌ها مانکن با یونیفورم نازی‌ها سرسرای سه‌گوش و بزرگ ساختمان را پر کرده بودند. برخی در لباس مخصوص سازمان «جوانان هیتلری» بودند، برخی در کسوت افسران اس‌اس و برخی دیگر در لباس سربازان ورماخت. یکی از دیوارها اختصاص داشت به مسلسل‌ها، تفنگ‌ها و موشک‌اندازهایی که در ردیف‌های به‌هم‌فشرده چیده شده بودند. دیوارها پر بود از طراحی‌هایی به‌قلم هیتلر، آلبرت اسپیر و چند نقاشی خوب از اشخاص برهنه اثر راننده گورینگ. روی میزهای ویترین‌دار و پراکنده ماکت اقامتگاه کوهستانیِ هیتلر موسوم به کِلشتَین‌هاوس (آشیانه عقاب)، مسلسل مچاله‌شده‌ای که از سقوط هواپیمای رودلف هس به جا مانده بود، تلفن فرمانده بازداشتگاه بوخن‌والد، صدها کلاه‌خود، خمپاره‌انداز و پوکه، بی‌سیم، دستگاه رمزگذاری اِنیگما و نورافکن‌هایی قرار داشتند که همگی برای جلب توجه تقلا می‌کردند. یونیفرم‌ها ردیف‌به‌ردیف به حالت رژه صف کشیده بودند. ویتکرافت گفت «دیوید آیر را وقتی داشت برای فیلم «فیوری» تحقیق می‌کرد اینجا آوردم. پیشنهاد کرد همه این‌ها را یک‌جا و درجا می‌خرد. وقتی جوابِ رد دادم ۳۰ هزار تا برای این پیشنهاد داد.» در این لحظه یک کُت ارتشی به من نشان داد که نسبتاً معمولی به نظر می‌رسید. «او جنسش را می‌شناسد.» درحالی‌که ‌هر دو جلوی عکس‌های امضاشده هیتلر و گورینگ ایستاده بودیم، گفت «به‌نظرم می‌توانم از هرچیز دیگر دست بکشم،‌ ماشین، تانک، توپ و تفنگ، به‌شرطی که بتوانم همچنان آدولف و هرمان را داشته باشم. آن‌ها عشق واقعی من‌اند.»

پرسیدم آیا نگران این نیست که مردم فکر کنند شیفته‌ی نازیسم است؟ اشاره کردم که مجموعه‌داران سرشناس دیگری مثل دیوید ایروینگ و لِمی، بنیان‌گذار گروه هوی‌متالِ موتورهد، ورشکسته و بی‌اعتبار شدند. گفت: «وقتی مردم مرا متهم به نازی‌بودن می‌کنند، سعی می‌کنم جواب‌شان را ندهم. دلم می‌خواهد رویم را بر‌گردانم و آن‌ها را با قیافه احمقانه‌شان تنها بگذارم. به‌نظر من، هیتلر و گورینگ از خیلی جهات شخصیت‌هایی مسحورکننده بودند. هیتلر در جنس‌شناسی خارق‌العاده بود.» او دستش را روی ارتش نازی‌های بی‌حرکتی که ما را محاصره کرده بودند کشید و تفنگ‌ها و مدال‌های کم‌سو و یونیفرم‌ها و سرنیزه‌های‌شان را مرتب کرد. سپس ادامه داد «گذشته از آن، من نگهداری اشیا را دوست دارم. می‌خواهم به نسل بعدی نشان دهم که اوضاع واقعاا چگونه بود. این مجموعه یادآور کسانی است که از جنگ برنگشتند. با این اشیا تاریخ را درک می‌کنید، گفت‌وگوهایی را که در اطراف آن‌ها ردوبدل شده می‌فهمید و راهی را که شما را به گذشته پیوند می‌زند، را پیدا می‌کنید. این احساسی بی‌نظیر است.»

Related Articles

Back to top button