افغانستانتحلیل

مردی که در «تخت‌ خواب» هیتلر می‌خوابد(پایانی)

بیان‌نیوز

ویتکرافت نفیس‌ترین قطعه‌های مجموعه‌اش را در خانه‌اش نگهداری می‌کرد، مکانی شبیه ماز با سقف کوتاه و پر از راه‌پله و دالان‌های تودرتو و ورودی‌ها و اتاق‌های مخفی. به‌محض اینکه از در پشتی وارد شدیم، به‌خاطر وضعیت خانه عذرخواهی کرد. «خیلی وقت است سعی می‌کنم همه‌چیز را مرتب کنم، اما وقت کافی ندارم.» در اتاق پذیرایی جعبه‌ای زیبا از چوب گردو قرار داشت که داخلش گرامافون و مجموعۀ صفحه‌های اوا براون جا گرفته بود. رسیدیم به اتاق اسنوکر که دست‌چینی از مبلمان اتاق هیتلر و دو موتورسیکلت را در خود جا داده بود. اتاق آن‌قدر به‌هم‌ریخته بود که نمی‌توانستیم از قسمت ورودی جلوتر برویم.

 

الکس پرستون، روزنامه‌نگار گاردین

منبع: ترجمان

 

ویتکرافت گفت «همه‌ی اثاثیه اتاق هیتلر را از مهمان‌خانه‌‌ای در شهر لینتس به دست آوردم. آخرین خواسته پدرِ صاحبِ آنجا دم مرگ این بوده که فلان اتاق همیشه بسته بماند. من می‌دانستم که هیتلر آنجا زندگی کرده بود، بنابراین بالاخره او را راضی کردم درِ اتاق را باز کند. اتاق دقیقاً مثل وقتی بود که هیتلر آنجا می‌خوابید. روی میز یک کاغذِ خشک‌کن قرار داشت که پر بود از امضای برعکس هیتلر و کشوها پر از نسخه‌های امضاشده نبرد من. همه‌ی آن‌ها را خریدم. من روی همان تخت می‌خوابم، اما تشکش را عوض کرده‌ام.» در این لحظه لبخندی مرموز و همراه با خجالت زد.

 

کم‌کم به سالن ناهارخوری با تابلوهای نقاشی رسیدیم. مجسمه مومی هیتلر در بالکن بود و با نگاهی سرد ما را می‌پایید. سالن حال‌وهوای آبجوفروشی روستایی به خود گرفته بود. روی میز سازهایی مثل فلوگن‌هورن و یوفونیوم، ترومپت و طبل چیده بودند. ویتکرافت گفت «من بزرگ‌ترین مجموعۀ ادوات نظامی رایش سوم را در دنیا دارم.» البته که داشت. ساعت پدربزرگ یوزف منگله آنجا بود که بالایش خرسی با ظاهر افسرده ایستاده بود. «خارج‌کردنش از آرژانتین برایم سخت بود. بالاخره قاچاقی، به‌عنوان قطعات تراکتور، به کارخانه مسی‌ فرگوسن در کاونتری انتقالش دادم.» ‌ ویتکرافت برای چند لحظه دری را باز کرد تا میخانه‌ای را که برای خودش ساخته بود نشان دهد. حتی آنجا هم تم رایش سوم را داشت – درِ انبار شراب در اصل متعلق به اقامتگاه برگهوف بود.

 

در یک بخش از خانه برق رفته بود، بنابراین قسمتی از مسیر را زیر نور ضعیف پی‌مودیم تا به گلخانه رسیدیم که در آنجا سردیس‌های هیتلر، مانند نابیناها، رودررو به هم خیره شده بودند. روی هر دیواری عکس پیشوا یا گورینگ بود و حضور این دو مرد همه‌جا محسوس بود، طوری که احساس می‌کردی زنده‌اند. در انتهای پلکانی مارپیچی، ویتکرافت زیر نقاشی تمام‌قدی از هیتلر ایستاد. «این نقاشیِ موردعلاقه او از خودش بود، همان عکسی که برای چاپ روی تمبرها و نشریات رسمی به کار رفته است.» پیشوا با ژستی خودنمایانه به خود می‌بالید و سرش را متکبرانه کج کرده بود. وقتی از پله‌ها بالا رفتیم تصاویر بیشتری از هیلتر، چندین صلیب شکسته، نشان‌های صلیب آهنین، مجسمه کوچکی که ظاهراً مصری بود و هیتلر به پرون داده بود و پرتره رنگ روغنِ اوا براون با امضای هیتلر را دیدیم. نقاشی‌ها جلوی دیوار انباشته شده بودند و همه‌جا پر بود از پوشش حباب‌دار. با احتیاط بین اشیا قدم برمی‌داشتیم و از روی مجسمه‌ها و جعبه‌های نیمه‌باز رد می‌شدیم. یک لحظه متوجه شدم غرقِ تصور خانه در دَه سال آینده شده‌ام، وقتی که هیچ دری باز نمی‌شود، هیچ نوری از پنجره‌ها به داخل نمی‌تابد، زمانی که مجموعه وجب‌به‌وجب خانه را اشغال کرده است. و می‌توانستم ویتکرافت را تصور کنم که شاد و خرم درون کاروانی در باغ زندگی می‌کند.

 

از دالان‌های نیمه‌تاریک بیشتری گذشتیم، از دری مخفی پشت قفسه‌ی کتاب و پلکان مارپیچ دیگری رد شدیم تا رسیدیم به اتاق‌خوابی عادی که فقط یک لامپ بدون حباب به سقفش وصل بود که به کپه‌های یونیفرم می‌تابید. انبوهی از نقاشی‌های ساده و نمایشی روی دیوارها نصب شده بود و اشیای زیادی را داخل ویترین‌ها گذاشته بودند. ویتکرافت گفت «همه‌ی این‌ها مال برادران کرِی [دوقلوهای گانگستر اهل لندن] بود. یکی دیگر از عشق‌های بزرگ زندگی‌ام دوقلوهای کری هستند.» در آن اتاق، زیر نور سفید و رقصانِ لامپ، احساس سرما می‌کردی. گویی این مجموعه از ادوات کم‌ارزش که به دنیای تبهکاران و خشونت کوچه‌بازاری آن‌ها تعلق داشت مایه‌ی تضعیف اهداف والای بقیه‌ی مجموعه بود. گواهی فوت رانی [یکی از دوقلوها] روی دیوار بود، کنار دندان مصنوعیِ قاب‌شده‌اش و اسلحه‌ای که یکی از اولین قتل‌هایش را با آن مرتکب شده بود. روی طاقچه بالای شومینه در گوشه اتاق، ‌کتاب‌خانه‌ی کوچکی پر از کتاب‌هایی درباره‌ی این دوقلوها قرار داشت. با بررسی بیشتر دیوارها چیزهای بیشتری به چشم می‌خورد: دکمه‌ی سرآستین و انگشترهای دوقلوها، قاشق‌های بیمارستان روانی برودمور و تعدادی عکس بازداشت قدیمی. ویتکرافت دستش را درون گنجه‌ای برد و، با احتیاط و دودستی، لباس رسمی مهمانی هیتلر را که سفیدرنگ بود بیرون آورد.

 

برچسب خیاط را نشانم داد که رویش با خط پیوسته نوشته شده بود «وایشسفورر آدولف هیتلر» و گفت «در مونیخ پیش یک فروشنده بودم. قرار شد به ملاقات وکیلی برویم که ارتباطی با اوا براون داشته. اوا براون در سال ۱۹۴۴ چمدانی را در یک صندوق ضدآتش به امانت گذاشته بود. او، بدون مشاهده داخل چمدان، قیمتی را به من پیشنهاد داد. چمدان قفل بود و کلید نداشت. به هامبورگ رفتیم و آن را به قفل‌ساز دادیم تا باز کند. داخل چمدان دو دست کت‌وشلوار هیتلر بود، دو دستِ کامل ازجمله این یکی، دو کمربند سام براون، دو جفت از کفش‌هایش، دو بسته نامه عاشقانه‌ی هیتلر خطاب به اوا، دو تا طراحی از اوا که برهنه زیر آفتاب درازکشیده بود و دو مداد نوکی، یک عینک و یک جفت گیلاسِ شامپاین منقش به حروف AH و نقاشی منظره‌ای از شهر وین، اثر هیتلر، که باید آن را به اوا تقدیم کرده باشد. انگار در عالم خواب و رؤیا بودم. این بزرگ‌ترین یافته‌ی دوران جمع‌آوری‌ام بود.»

 

ویتکرافت مرا سوار ماشین کرد و زیر آسمان صاف و پرستاره شب به ایستگاه برد. درحالی‌که چشمش را به جاده دوخته بود به من گفت «وقتی دیوید آیر پیشنهاد خرید مجموعه را به من داد چیزی نمانده بود قبول کنم. آن‌وقت دیگر حفظ مجموعه مشکل من نبود. سعی داشتم خانه‌ی محل تولد هیتلر را در برانائو بخرم، می‌خواستم مجموعه را به آنجا منتقل کنم و خانه را به موزه رایش سوم تبدیل کنم. دولت اتریش باید اسمم را گوگل می‌کرد. اما بلافاصله پیشنهادم را رد کردند. نمی‌خواستند آنجا تبدیل به زیارتگاه شود. خیلی سخت است بدانی با این همه شیء چه کار باید کرد. واقعاً احساس می‌کنم فقط یک سرایدارم تا وقتی که نوبت نفر بعدی برسد، اما باید آن‌ها را به نمایش بگذارم، باید آن‌ها‌ را بیرون بیاورم تا همگان ببینند – می‌فهمم.» داخل پارکینگ ایستگاه نگه داشت و پس از خداحافظی با من دستی تکان داد و سوار بر ماشینش در تاریکی شب محو شد.

 

در راه برگشت به خانه، زندگی‌نامه‌ی خودنگاشت پدر ویتکرافت را می‌خواندم. درحالی‌که از پنجره قطار به بیرون خیره شده بودم، احساس می‌کردم اتفاقات آن روز فکرم را به خود مشغول کرده‌اند. نکته‌ی عجیب غیرعادی‌بودن قضیه نبود، بلکه عادی‌بودنش بود. درواقع معتقد نیستم که ویتکرافت فردی است غیر از آنچه که به نظر می‌رسد – دیوانه‌ی مجموعه‌داری. انتظار یک نازیِ پنهان با چشمان متوحش و گام‌های استوار را داشتم، اما با مردی روبه‌رو شدم که با سرگرمی خاصی دست‌وپنچه نرم می‌کرد که پیش‌تر برایش دل‌مشغولی بود و اکنون بار سنگینی بر دوشش. مجموعه‌داری برای او مانند مرض بود، مثل چشم‌انداز تکمیل مجموعه که به‌طرز وسوسه‌انگیزی نزدیک می‌نماید ولی هیچ‌وقت دست‌یافتنی نیست. اگر هم دیوانه بود، دیوانه‌ی یهودستیزانِ پرخاشجو نبود، بلکه جنون مجموعه‌داری داشت.

 

شاید خیلی‌ها بپرسند که اصلا چرا باید از مصنوعاتی مانند اشیای مجموعه ویتکرافت محافظت کنیم، چه رسد به این‌که بخواهیم آن‌ها را به نمایش عمومی بگذاریم. آیا واقعا باید برای حیرت‌زده‌شدن از چیزهایی صف بکشیم که، به‌تعبیر پریمو لوی، نماد «هنرهای متظاهرانه‌ی» نازی‌ها بودند. شاید هم خودِ تیرگی همین اشیا و نزدیکی آن‌ها به شرِ واقعی باشد که مجموعه‌داران را به خود جلب می‌کند (و همچنان رمان‌نویسان و فیلم‌سازان را برای تهیه ایده و موضوع به سال‌های ۱۹۳۴ تا ۱۹۴۵ برمی‌گرداند.) در روایت‌های غالب و روایت‌های حاشیه‌ایِ تاریخی که با هم در تضادند، نکته‌ای ساده و رضایت‌بخش درباره شر نازی‌ها وجود دارد و آن نگرش مانی‌گرایانه یک بچه‌مدرسه‌ای به جنگ جهانی دوم است. بعدها ویتکرافت به من می‌گفت که، در خاطرات کودکی‌اش، تانک‌های اسباب‌بازی تونکا را کف اتاق‌خوابش به خط می‌کرد و به تماشای آن‌ها در مصاف با تانک‌های شرمن و پانزر و کروسِیدر می‌نشست، نبردی کودکانه بین خیر و شر.

 

اخبار مرتبط

Back to top button