بیاننیوز
روی باومایستر روانشناس، در کتابش با نام شر: باطن خشونت و بیرحمی انسان (۱۹۹۹) 1، میگوید مردم عقیده دارند اکثر کسانی که مرتکب خشونت میشوند، سادیستهایی هستند که از رنج قربانیان خود لذت میبرند. بهویژه درمورد جرایم فجیع، توضیحی ما را قانع نمیکند مگر اینکه بگوییم مرتکبان این جنایات آدمهایی «بد» هستند: هیولاهای ظالمی که از کمترین عواطف اخلاقی نیز بیبهرهاند. باومایستر به این پدیده میگوید «افسانهی شر مطلق»؛ افسانه است چون واقعیت ندارد.
تاگه رای، نویسنده کتاب «خشونت فضیلتمند»
منبع: ترجمان
برخلاف باورهای شایع دربارهی سادیسم، این پدیده چنان نادر است که حتی در روانپزشکی بهطور رسمی تشخیصی دربارهاش نیست. نزدیکترین خویشاوند آن سایکوپاتی2 است، ولی لذتبردن از رنج دیگران جزء ویژگیهای سایکوپاتی هم نیست. بدون شک، سایکوپاتها هیچگونه عواطف اخلاقی و احساس همدردی نسبت به قربانیان ندارند و میتوانند کاملا خشن باشند: در مطالعات بزرگمقیاس روی مجرمان جنایی، دریافتهاند که حدود ۱۰ درصد از جرایم خشن را کسانی انجام میدهند که امتیاز لازم برای سایکوپات شمردهشدن را دارا هستند و چنین افرادی در مجموع کمتر از یک درصد جمعیت جهان را تشکیل میدهند. روشن است که سایکوپاتها بیش از سهم واقعیشان مسئول آسیبرسانی به دیگران دانسته شدهاند.
اما، در این صورت، برای بخش وسیعی از جرایم توضیحی نخواهیم داشت. تعداد افرادِ غیرسایکوپاتی که به دیگران آسیب میرسانند بسیار بیشتر از سایکوپاتهاست. این آدمها هیولا نیستند. پس انگیزهی آنها چیست؟
اکثر ما دست به اقدامات بینهایت سنگدلانه نمیزنیم. شلیک نمیکنیم، چاقو نمیزنیم، یا در حد مرگ کسی را کتک نمیزنیم. هرگز به کسی تجاوز نمیکنیم یا او را در آتش نمیاندازیم. بمب به خودمان نمیبندیم و در یک کافهی پرازدحام خودمان را منفجر نمیکنیم. و بنابراین، وقتی این کارهای بیمعنا را میبینیم، سردرگم میشویم. هدفشان از این کارها چیست؟ اساسا چرا کسی باید به دیگران صدمه بزند یا آنها را بکشد؟
انگار پاسخی برای این پرسش وجود ندارد. ولی چرا، پاسخی هست؛ ساده، نیرومند، و بهشدت نگرانکننده، و تقریباً هر جایی که نقش دارد، متوجه آن نمیشویم. اما اگر واقعا قصد داریم مسلهی خشونت را حل کنیم، چارهای جز آن نداریم. باید خطر کنیم و فهم و برداشتی را بپذیریم که ارزشهای خودمان، شیوه زندگی خودمان را در معرض تهدید قرار میدهد. باید به پایین پرتگاه خیره شویم.
در حال حاضر، برای فهم خشونت دو رویکرد رایج وجود دارد. هیچکدام هم جواب نمیدهد. رویکرد اول را من نظریهی مهارزدایی۳ مینامم. داستانش این است که میگویند حتی آدمهای عادی نیز ممکن است تمایلات خشونتبار داشته باشند، ولی در شرایط معمول این تمایلات را مهار میکنند. اما وقتی عواطف اخلاقیِ افراد دچار گسست یا به نحوی مسدود میشود، آنان خودشان را تسلیم سمت تاریکشان میکنند. مردی را تصور کنید که میداند کتکزدن همسرش کار بدی است، اما بعد از یک روز کاری طولانی عصبانی میشود و عصبانیتش را روی همسرش خالی میکند. آیا مجرم مورد نظر ما چنین شخصی است؟
در سال ۲۰۰۷، روانشناسی به نام سی ناتان دِوال در دانشگاه کنتاکی و همکارانش نتایج آزمایشی مبتکرانه برای آزمودن این ایده را منتشر کردند. ابتدا کاری کردند که افراد تحت آزمایش کنترل خودشان را از دست بدهند، کاری کردند که این دانشجویان در مقابل خوردن یک دسر وسوسهکننده مقاومت کنند یا چشمشان را از بخشی از صفحهنمایش رایانه برگردانند. و چه شد؟ دانشجویان در قضاوتها و رفتارهای بعدیشان پرخاشگرتر شدند. برای مثال، احتمال اینکه عامدانه صدای گوشخراشی در هدفون یک نفر دیگر ایجاد کنند، بیشتر شد.
تا اینجای کار، نظریهی مهارزدایی امیدوارکننده است. اما این آزمایشها الگویی را در این تمایلات پرخاشگرانه نشان دادند: این تمایلات فقط وقتی ایجاد میشدند که، پیشتر، فرد در برابر یک عمل تحریکآمیز قرار گرفته بود. در آزمایشِ تولید صدای گوشخراش، پرخاشگری در قبال کسی صورت میگرفت که شرکتکننده باور داشت در بخش قبلیِ آزمون به او نمرهی کمی داده است. وقتی عمل تحریکآمیزی در کار نبود، هیچ تفاوت آماری بین رفتار شرکتکنندهای که کنترلش را از دست داده بود و کسی که چنین نشده بود وجود نداشت. به عبارت دیگر، پرخاشگری یک برونریزی تصادفی نبود. برعکس، به نظر میرسید که افراد تحت آزمایش دارند تلاش میکنند که تلافی کنند.
بههرحال، چنین آزمایشهایی شاید بهدرستی نشان دهند که برخی از خشونتها به این دلیل امکانپذیر میشوند که فرد کنترل خودش را از دست میدهد. اما نظریهی مهارزدایی این پرسش را بیجواب میگذارد که چرا ما اساسا، در همان وهلهی نخست، خشن میشویم. محرک باید از جای دیگری بیاید و این نظریه دربارهی اینکه آنجا کجاست، ساکت است.
شاید ارزش داشته باشد اینجا کمی توقف کنیم و از خودمان بپرسیم که انتظار چه نوع پاسخی را داریم. آیا گرایش ما به پرخاشگری اساسا قابل تقلیل به ترکیبی از محرکها و جرقههای اولیهی مختلف است؟ یا یک الگوی فراگیر و زیربنایی وجود دارد، کلید واحدی که اکثر خشونتها را، در همهی فرهنگها و در کل تاریخ، توضیح میدهد؟ گزینه دوم برای یک نظریهی جامعهشناختی هدفی بسیار بلندپروازانه به حساب میآید. اما رویکرد دومی که نسبت به خشونت وجود دارد نیز بیشک بلندپروازانه است، که من آن را نظریهی عقلانی۴ نامیدهام.
در این نگاه، خشونت صرفا راهی برای رسیدن به اهداف ابزاری است. برای مثال، اگر شما بخواهید پادشاه شوید، گاهی کشتن رقبا ایدهی خوبی است. چه در جنگ بین برادران و چه بین ملتها، این الگوهای انتخاب عقلانی میگویند وقتی خشونت منافع زیادی داشته باشد یا هزینهاش کم باشد، احتمال خشونت افزایش مییابد.
این نظریه بهلحاظ تجربی نیز بعضا موفق است. ریچارد فلسان، استاد جامعهشناسی و جرمشناسی در دانشگاه ایالتی پنسیلوانیا، دریافته است که احتمال دعواکردن بچههای خانواده در حضور والدینشان بیشتر است، چون بچههای کوچکتر وقتی میدانند که والدین در دعوای آنان مداخله خواهند کرد و دعوا برایشان کمهزینهتر است بیشتر میل به دعواکردن پیدا میکنند. وینچنتسو بووه، دانشیار علوم سیاسی و مطالعات بینالملل در دانشگاه واریک بریتانیا، و همکارانش اخیراً دریافتهاند در سطح کشورها هم وقتی کشوری درگیر جنگ داخلی است و همچنین ذخایر نفتی ارزشمندی دارد، احتمال شرکت ملتهای بیگانه در این جنگ بیشتر است.