بیاننیوز
پری آزاده
آفتاب هنوز طلوع نکرده بود و با دللرزان روانهی آموزشگاه کاج شدم. فقط چندروزی از انفجار خونبار در این آموزشگاه میگذشت. وقتیکه داخل مرکزآموزشی کاج شدم، حس بدی به من دست داد. دست و پایم میلرزید. به محض ورود به این مرکز، چشمم به صنف خرابه افتاد.
داخل این صنف شدم. صنفیکه انتحارکننده وارد شده بود. صنفِ بزرگی بود، سقف نداشت. به دیوارهای صنف ساچمههای خُرد و بزرگ فرو رفته بود. تخته و دیوارها پر از خون بود. چوکیهای که در نزدیکی درب ورودی صنف بود، همگی ذوب شده بود.
با خود گفتم اینجا دقیقن جای نازنین و مهدیه و نرگس بوده، که حالا دیگر بین ما نیستند. قسمت درب ورودی صنف تا دیوارهای همجوار تختهی سیاه کاملن تخریب شده بود. با خودم تجسم کردم که فرد مهاجم دقیقن خود را نزدیک درب ورودی این صنف منفجر کرده است.
سقف صنف به محض انفجار به سرشاگردان فرود میآید، که حالا دیگر سقفی وجود نداشت. روی چوکیهای خراب شده، جز چند شاخه گُل سرخ پژمرده، هیچ اثری از قلم و کتاب نبود. جلو تختهی سیاه ایستادم و تمام صنف را لحظهای تماشاکردم. چوکیها همه شماره داشت. این اعداد روی هر چوکی، تعدادی شاگردان این صنف را به رخ میکشید. شمارهها تا هفتصدو چند میآمد.
یعنی این صنف گنجایش این تعداد دانشآموز را داشته بود. وارد یک اتاق کوچکی که عقب اداره این آموزشگاه بود رفتم. وقتیکه یکی از استادان این مرکز دروازهی این اتاق را باز کرد، بوی خون میداد. رفتم جلو دیدم که کتابها و قلمهای شاگردان همه اینجاست. این وسایلها را همگی با یک پارچهی کهنه بسته کرده بودند.
وقتیکه وسایلها را باز کردم، تمام کتاب و کتابچهها پر خون بود. بعضی کتابها در خود ساچمههای خُرد و بزرگ داشت. این کتابهای پاره و سوخته همگی خیس بود؛ چونکه خونهای این کتاب هنوز خشک نشده بود. ضربان قلبم تند میزد. حسی بدی داشتم. بغض گلویم را دریده بود، اما نمیتوانستم بنشینم و گریه کنم. یکی از کتابهای سوخته و پرخونِ را برداشتم و ورق زدم، نوشته بود: «اولنمره عمومی کانکور کامله جان است.»
کتاب دیگری برداشتم و ورق زدم در اولین ورق این کتاب نوشته بود. «داکتر نازنین».
از بیشتر کتابها پیبردم که دانشآموزان این صنف همگی خواب داکتر شدن را میدیدند.
با ورق زدن هر کتاب و کتابچه، دست و پایم بیحس میشد. با ورق زدن لای هر کتاب رنج، مظلومیت و بدبختی یک نسل را بیداد میکرد.
حالا من باید این نسخههای که یادگار این دانشآموزان را برای نسلهای بعدی و انسانهای دور افتاده از افغانستان نگه میداشتم.
بغضم را قورت دادم. شانه هایم را استوار گرفتم و با کولهباری از غم و ترس این آموزشگاه خونی را ترک کردم.