اجتماعیتحلیل

هيوم مرد تناقض‌هاست، آيا چنين کسی می‌تواند مرشد خودياری شود؟

کیرن ستیا

منبع وبسایت ترجمان

بخش اول

فلسفه رابطه‌ی پردردسری با کسب‌و‌کار خودیاری دارد. از طرفی، فیلسوفان دیدگاه‌هایی نظام‌مند درباره چگونه زیستن ارایه می‌دهند و از طرف دیگر، قرار نیست این دیدگاه‌ها را چشم‌بسته بپذیریم یا مثل کتاب یکی را از قفسه برگزینیم، بلکه خلق شده‌اند تا درباره آن‌ها بحث شود.

با اینکه این کشمکش عمیق در جریان است، در سالیان اخیر شاهد چاپ سیلی از کتاب‌ها بوده‌ایم که فیلسوفانِ مُرده را همچون راهنمای زندگی تصویر می‌کنند. این کتاب‌ها می‌آموزند که چطور یک رواقی باشیم، چگونه می‌توان اپیکوری بود، ویلیام جیمز چگونه می‌تواند زندگی شما را نجات دهد، یا مسیر آزادراه سقراط به جاذبه ارسطو را نشان می‌دهند و یا ما را به پیاده‌روی با نیچه می‌برند.

آخرین قربانی یا شاید هم برنده‌ی این جریان محبوب دیوید هیوم است، از غول‌های جنبش روشنگری اسکاتلند که بسیاری او را بزرگ‌ترین فیلسوف انگلیسی‌زبان می‌دانند. هیوم خالق مجموعه‌ای از مسایل شکاکانه است، از این‌همانی شخصی گرفته تا مسله ذات و انتقاد او به علیت. او خالق یک نظریه‌ی اخلاقی طبیعی‌گرایانه است که همدلی انسانی در آن نقشی محوری دارد. کتاب گفت‌وگوها درباره‌ دین طبیعی (۱۷۷۹) نوشته‌ی هیوم، به‌ قول آیزایا برلین، «شاید بهترین رساله درباره این موضوع» باشد. هیوم پیشگام حوزه نوظهور روان‌شناسی بود و اکتشافاتی مانند «اثر تأخر»۱ و تنزیل هذلولی۲ و نقش رهیافت آنی۳ در شناخت و «خطای بنیادین اسناد»۴ را پیش‌بینی کرده بود. هیوم همچنان جستارنویسی برجسته بود و خالق پرفروش‌ترین کتاب تاریخ در بریتانیا بود تا اینکه کتاب انحطاط و سقوط امپراتوری روم (۱۷۷۶-۱۷۸۹) به قلم ادوارد گیبون منتشر شد (گیبون هیوم را «تاسیتوس اسکاتلند» می‌نامید). حتی مخالف سرسختی همچون جیمز بازول، نویسنده و تاریخ‌نگار معاصر او که از بی‌دینی هیوم وحشت‌زده بود، او را «بزرگ‌ترین نویسندۀ بریتانیا» می‌دانست.

جولین باگینی در کتاب راهبر بزرگ معرفی درخشان و جذاب و دقیقی از زندگی و آثار هیوم ارایه می‌دهد و فهرست جامع از اصول و پندهای هیومی را به‌شکل ضمیمه‌ای در کتاب گنجانده است.

با تمام این علو درجات، هیوم فرد مناسبی برای نصیحت‌کردن نیست. او نقشی اساسی در جدایی فلسفه و خودیاری در قرن هجدهم داشت. هیوم میان «کالبدشناس» که در پیِ یافتن «نهان‌ترین اصول و منشأهای» ذهن یا جسم است و «نقاش» که «توصیف‌گر زیبایی و ظرافت کارهای» ذهن یا جسم است، تمایز قایل می‌شود. او در نخستین اثر بزرگش به نام رساله درباره‌ی طبیعت آدمی (۱۷۳۹) نقش یک کالبدشناس را بازی می‌کند و در انتها هشدار می‌دهد: کالبدشناس نباید نقاش را تقلید کند و نباید در تشریح و ترسیم اجزای کوچکِ پیکر انسانی تظاهر کند که به پیکرها هرگونه حالت و رفتاری جذاب و برازنده می‌دهد». هیوم استدلال می‌کند فیلسوف اخلاق نباید بکوشد تا ارزش‌های اخلاقی را جذاب‌تر جلوه دهد، بلکه باید چیستی آن را تحلیل کند.

وقتی موضوع اخلاق تمام می‌شود و وارد بخش‌های متافیزیک می‌شویم، نتیجه‌ی فلسفیدن‌های هیوم، حتی کم‌تر از حوزه اخلاق، مطلوب می‌شود. اواخر کتاب اولِ رساله درباره طبیعت آدمی ذیل عنوان درباب فهم می‌نویسد: «نخست از آن تنهایی مفلوک خود در فلسفه‌ام مدهوش و در وحشتم. هیولایی کریه برای خودم می‌سازم که قادر نیست با جامعه بیامیزد و یکی شود، هیولایی که تمام روابط انسانی از او گرفته شده و در پریشانی به حال خود رها شده است». مشخصاً این فلسفه به درد خودیاری نمی‌خورد.

باگینی نیز سعی ندارد خلاف این را نشان دهد. او سعی دارد، با ترسیم هیوم همچون یک الگو و نه مربی، این واقعیت‌های عجیب را دور بزند: این زندگی هیوم است که برای ما راهنماست، گرچه زندگی او از آثارش جدایی‌ناپذیرند. باگینی از سوگ‌نامه‌ای که دوست صمیمی هیوم، آدام اسمیت، نوشته بود الهام می‌گیرد: «در کل، چه در زندگی و چه در مرگ، همیشه هیوم را، تا جایی که محدودیت‌های بشری اجازه می‌دهد، نزدیک‌ترین انسان به کمال فضل و نیکی دانسته‌ام». کسانی که هیوم «معدود اطرافیان» می‌نامید او را می‌ستودند، ولی جماعت مذهبی که او رسوای‌شان می‌ساخت، چنین نبودند. کلیسای اسکاتلند کوشید تکفیرش کند (و شکست خورد) و کلیسای کاتولیک کتاب‌هایش را ممنوع کرد. وقتی سوگ‌نامه اسمیت در رثای هیوم منتشر شد، او را لعنت کردند که چرا اخلاقیات فردی مرتد را ستوده است.

دشوار بتوان با حس خشمی که معاصران هیوم را برمی‌انگیخت همدردی کرد. اصلاً چرا باید برای کسی مهم باشد که هیوم به مسیحیت باور نداشت؟ ولی نمی‌توان بدون اشاره به خشمی پیچیده‌تر و مربوط‌‌تر به این کتاب نزدیک شد. چگونه می‌توانیم هیوم را الگو بدانیم وقتی می‌دانیم او نژادپرستی ثابت‌قدم بود؟ زمان‌بندی باگینی برای انتشار این کتاب یا خیلی عالی است یا بسیار بد. هم‌زمان با انتشار کتاب، دانشجویان دانشگاه ادینبرا طوماری امضا کرده بودند تا نام بلندترین ساختمان دانشگاه که «برج دیوید هیوم» نام داشت، تغییر کند. دانشگاه نیز موافقت موقت خود را اعلام کرد تا بعد موضوع را کامل بررسی کنند؛ این ساختمان فعلاً نامی ندارد و با نام آدرسش شناخته می‌شود. انگیزه این کارزار از پانوشتی تکان‌دهنده در یکی از مقالات هیوم می‌آید که بخشی از آن چنین است:

به گمانم سیاهان، به‌لحاظ طبیعی، پست‌‌تر از سفیدها هستند. تقریبا هیچ ملت متمدن یا حتی انسان برجسته‌‌ای، چه در کردار و چه در پندار، با آن رنگ پوست وجود نداشته است. بماند که بردگان سیاه زیادی در گوشه و کنار اروپا هستند که هنوز نشانی از نبوغ در هیچ‌یک از آن‌ها دیده نشده است. البته این انسان‌های پست و بی‌سواد میان ما رشد خواهند کرد و به حرفه‌های مختلف خواهند پیوست. گفته می‌شود در جامائیکا مرد سیاهی هست که استعداد دارد و می‌آموزد، ولی احتمالاً به‌سبب دستاوردهای ناچیزش پرآوازه شده و تحسین می‌شود، دستاوردهایی در سطح یک طوطی که چند جمله را آموخته و تکرار می‌کند.

هیوم این نوشته را بازبینی کرده و دوباره انتشار داده بود و این سخنان در نسخۀ نهایی هم هست و نشان می‌دهد نظر قطعی اوست. اگرچه در بریتانیای آن روزگار خبری از جنبش ضد نژادپرستی نبود، همه نیز با این نظر او موافق نبودند؛ هیوم حتی با معیارهای آن روزگار نیز نژادپرست بود. هیوم در این موضوع صرفاً نظاره‌گر نبود. باگینی می‌نویسد «هیوم از اربابش، لرد هرتفورد، خواست تا مزرعه‌ای را در گرنادا بخرد که می‌دانست با کار بردگان اداره می‌شد». این پانوشت هیوم نادیده نماند و ایمانوئل کانت در مشاهداتی درباب احساس امر زیبا و والا  (۱۷۶۴) با همدلی از آن یاد کرد و نژادپرستان «علمی» قرن نوزدهم نیز آن را پی گرفتند.

پرسشی که کتاب باگینی طرح می‌کند این است که با واقعیت‌هایی این‌چنین چه باید کرد. باگینی، بی‌آنکه منکر این واقعیت شود، قاطعانه از زمان‌‌پریشی این اتهامات علیه هیوم می‌گوید، مانند تاریخ‌دان برجسته، تام دیواین، که این تصمیم دانشگاه را تقبیح کرده است. باگینی می‌نویسد «نمی‌توانیم تعصبات نادرست گذشته را بی‌اهمیت بپنداریم و بر آن چشم ببندیم». و ادامه می‌دهد:

اما گمراه‌کننده است اگر فکر کنیم که دیدگاه‌های نژادپرستانه یا جنسیتی یا سایر عقاید متعصبانه یک چهره تاریخی، خود‌به‌خود، صلاحیت تحسین و گرامی‌داشت را از او می‌گیرند. کسانی که دیگر نمی‌توانند نگاهی مثبت به این چهره‌ها داشته باشند از درک این نکته عاجز مانده‌اند که ذهن ما انسان‌ها، حتی ذهن برجسته‌ترین انسان‌ها، چقدر تحت‌تأثیر شرایط اجتماعی است. امروزه این تعصبات به‌قدری اشتباه دانسته می‌شوند که بسیاری از ما نمی‌توانیم درک کنیم که در گذشته چنین نبوده است و آن انسان‌ها فاسد تلقی نمی‌شده‌اند.

شاید بعضی از کسانی که آن طومار را امضا کرده‌اند، با خطای زمان‌پریشانه، بر این باورند که هیوم «فاسد» بوده و او را نژادپرست می‌دانند، ولی احتمالاً بسیاری از آن‌ها معتقدند که میزان مسوولیت هیوم در باور به آن عقاید ربطی به موضوع ندارد: اهانت‌آمیزبودن نام‌گذاری یک بنا به نام فردی نژادپرست ربطی به عذر و بهانه او و میزان مسوولیتش در باور به نژادپرستی ندارد.

البته این بدین معنی نیست که من با آن طومار و کارزار تغییر نام موافقم. تغییر نامِ هرچند موقتِ آن ساختمان نیز حرکتی بی‌طرفانه نیست و سوگیری شناختی «اثر لنگرانداختن»۵ را ایجاد می‌کند، چیزی که شاید هیوم هم در تفکراتش با آن آشنا بود و پیش‌بینی‌اش کرده بود. این سوگیری شناختی حالت پیش‌فرض و نخستینی (تغییر نام) تعریف می‌کند که محتملاً نتیجۀ تأمل در این موضوع را به همان سمت خواهد کشاند. ولی باگینی در دفاع از هیوم بسیار پیش‌تر می‌رود، تا جایی که او را با «ستون‌نویسی در یکی از روزنامه‌های دوره و زمانۀ خودمان» مقایسه می‌کند که «آرا و عقاید گوناگونی دارد و لزوماً درباره تمام آن‌ها عمیق و مفصل نیندیشیده است، نژاد نیز برای هیوم یکی از این موضوعات بود». ای‌کاش چنین بود، اما فراموش نکنیم که شهرت هیوم مدیون مشاهدات و تاملات موشکافانه‌ی او در سرشت انسانی است و این پانوشت در مقاله‌ای مردم‌شناسانه جای گرفته که نامش «درباب ویژگی‌های شخصیتی ملت‌ها» است. او این پانوشت را افزوده تا نشان دهد این ادعا که تفاوت در سرشت انسان‌ها از شرایط اجتماعی آن‌ها ریشه می‌گیرد محدودیت‌هایی دارد. پس هیوم ستون‌نویسی نبود که درباره موضوعی ناآشنا می‌نوشت؛ او دانشمندی در علوم اجتماعی بود که نظر «کارشناسانۀ» خودش را ارایه می‌داد.

حال چه باید گفت؟ درباره تغییر نام ساختمانی که، به‌ قول باگینی، «بیشتر شبیه آپارتمان‌های بزرگ دولتی مخصوص اسکان فقراست تا مکان یادگیری» نمی‌دانم چه باید کرد. ولی می‌دانم این پرسش که آیا اکنون هیوم شایسته‌ی ستایش است یا نه پرسش مفیدی نیست. باید جوانبی از او را تحسین کنیم و جوانبی را نه. این موضوع ما را به همان مقایسه‌ای که هیوم مطرح کرده می‌رساند. دانش کالبدشناسی برای نقاش مفید و حتی لازم است، پس فلسفه اخلاق هم منبعی برای خودیاری است. اما فضیلت هیچ‌یک از این‌ها نیست: سوژه‌ی نقاشی است یا مدلِ آن. البته نمی‌دانم چرا فکر می‌کنیم که خودِ نقاش یا آسیب‌شناس هم باید زیبا باشد.

اخبار مرتبط

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button