افغانستانزنان و حقوق بشرگزارش ویژه

رنج‌های بی‌شمار مرضیه در مسیر دانشگاه؛ روایت تحصیلی یک دانش‌جو

مرضیه امیری
بیان‌نیوز
در این نوشته مرضیه امیری، دانش‌جوی رشته‌ی فارمسی یکی از دانشگاه‌های خصوصی در کابل، زندگی دوران دانش‌جویی خود را به تصویر کشیده است. در ادامه آن‌چه را می‌خوانید، چگونگی وضعیت دوران زندگی دانش‌جویی دختری است که پنج سال با مشقت بسیار در مسیر تحصیلات عالی گام برداشته است.

با منع تعلیم دختران، مرضیه مکتب خانگی ایجاد کرد و ده‌ها دانش‌آموز دختر را تحت پوشش آموزش قرار داد.

نفس‌اش بند آمده بود، دستانش می‌لرزید اما بدنش تب داشت؛ بیست ساعت کار شاقه در یک شبانه روز و چندین شب پی‌هم بی‌خوابی برای یک مرد پنجاه سال عادی نبود. اگر بیمار نمی‌شد باید تعجب می‌کردیم؛ انگشتانش چنگ بسته و قدرت حرکت را نداشت.

دقیق یادم هست، آخرین روزهای ماه بود. آخرین روزهای که برای صنوف آمادگی ثبت نام می‌کردند؛ برادرم برای سلامتش دعا می‌کند، قرآن بر دست، رو به قبله نشسته؛«قبل از طلوع آفتاب یا حتا همین حالا می‌رویم داکتر تا بابا حالش بهتر شود.»

مهندس بزرگ کمپوترش را بست و مهندس کوچک قلم بر دست، مات و مبهوت با تکان سر تایید کردند؛ فکر کردیم حالش خوب نیست، غرق درد است ولی نه!
خوب هواسش بود؛«میری فیس آمادگی کانکور ره میتی، خیره گپی نیست فقط ریزش ساده است؛ یک دو بار شلغم بخورم با پیاز خوب خوب میشم.»

دم غروب روز بعد، مادرم نیز آخرین دانه دست‌باف‌هایش را تمام نمود، دکاندار نیز به عوض کار سه ماه اش، یک هزار و سه صد را روی میزش گذاشت و با لحن عجیبی خطاب به مادرم گفت:«نمی‌فامم کور استی یا میبینی، دیگه دفعه باید حساب کنی که خراب نشه وگر نه تاوان می‌گیرم.»

روی هم رفته، سه‌ونیم هزار پول را برای فیس آمادگی تهیه نمودیم؛ نه دوای برای پدر و نه هم دست‌مزد مادر هیچ یک باقی نماند. دست آخر هم هفتصد پول باقی مانده ره به حساب قرض گذاشتند تا آخر ماه تحویل شان کنیم. این شروع رنج‌ها به امید نفس کشیدن در محیط دانشگاه بود. آرزوی که شاید به بهای سنگینش نمی‌ارزید.

هر صبح یک ساعت راه‌بندی، آن‌هم در مسیری که قیمت رفتن به بهشت را به بهای سوار شدن در تونس‌های لینی یعنی ده افغانی گذاشته بودند؛ سپری می‌کردیم، شام هم که معلوم بود، چون موتری نبود، باید راه را پیاده طی می‌کردم.

فورمول‌های دور و دراز کیمیا هم که نالیدن نداشت، فقط یک صحفه ورق جا نیاز داشت؛ برای روخوانی یک کلمات آناتومی و فیزیولوژی هم فقط باید سه ساعت بی‌خوابی را متحمل می‌شدی؛ خوب از وقتی فارماکولوژی شروع شد که نیاز به خواب برای تمام محصلین در آخرین درجه قرار داشت: خوب این که چیزی نبود تازه باید فکر کرایه موتر و پول‌های مورد نیاز، برای کارهای عملی و تطبیقات لابراتوار را هم می‌کردم؛ به اذای سه ساعت تدریس زبان آخر ماه دو هزار افغانی یا هم حتا کم‌تر برایم پرداخت می‌کردند.

فکر کردم کافی نیست، نیاز است تا بیشتر و پیشتر از هر فرد دیگری قدم بردارم، دنیا در حالت پیش‌رفت است و افغانستان هم مسیر دنیا و تغییراتش؛ رشته دوم را همزمان و موازی با فارمسی شروع نمودم؛ قابلگی، فارسی و تدریس، هر سه با هم.

صبح بعد اذان، بندهای کفشم را می‌بستم، غذای ظهر که تکلیف‌اش روشن بود، شب هم از خستگی جا برای غذا باقی نمی‌ماند، شب‌های زمستان هم برای این‌که خوابم نبرد و نمره کم نیاورم، سردی هوا بهترین راهکار بود. حس می‌کردم به تازگی ترومای موعود را از یاد برده‌ام که حمله بر دانشگاه بار دیگر چهره مرگ را برایم نشان داد.

چهار سال در مسیر مرگ، روی بمب‌های کنار جاده، با دزدان خیابانی، با زخم زبان ولگردهای بی‌سواد سپری کردم؛ در روز و شب‌های کرونایی، ویدیوهای بیوشیمی با حجم باورنکردنی دیوانه مان کرده بود، جالب بود ولی کارهای عملی را از پشت تلفن مشاهده کردیم، آن هم که سرعت انترنت صفر و برق هم نیم ساعت در یک شبانه روز در دسترس بود؛ یادم هست که برای فعال‌سازی یک بسته انترنتی سی روزه، من و دو خواهرم که آن‌ها نیز محصل بودند مجبور شدیم یک ماه یخن بدوزیم.

آب خوش از گلو پایین نرفته، خبری که انگار شوخی بود ولی سنگینی‌اش همه مان را زیر گرفت را شنیدیم«رئیس‌جمهور فرار کرد، کابل به دست طالبان افتاده است.»

با این حال، هر روز در مقابل چشمانم به سه صد دختر دانش‌آموز جامانده از مکتب در صنف‌های آموزشی امید راه یافتن به دانشگاه را میدادم، هر روز جمله «من می‌توانم تحصیل کنم» را تکرار می‌کردیم؛ فردا باید چه چیزی را به دختران نوجوان تقدیم کنم؟

آنانی که از پشت دروازه های بسته مکاتب به من رو آورده اند؟ بگویم عزیزم! من درمانده‌تر از شما شده‌ام، همان خرس قربانی داستان‌های کودکی هستم.

تحصیل حق نیست، تلاش پدرم است، دست‌مزد کارهای مادرم هست، بی‌خوابی شب‌ها و شجاعت من است، تحصیل وقتی است که از غذا خوردنم برایش گذاشتم، کتابی است که در مسیر راه خواندم، خونی است که هزاران دانش‌آموز در مکاتب، آموزشگاه‌ها و دانشگاه‌ها تقدیم نموند؛ حالا می‌گویید حق تحصیل!

حق نیست، کل زندگی من است، کل زندگی یک دختر افغان؛ ثمره کار یک نسل قبل‌تر و آینده ده نسل بعد از ما است، تحصیل یک حق نیست که برداری یا رویش خط بکشی بگویی نیازی نیست.

آن‌چه امروز ما را از آن منع می‌کند، فقط حق تحصیل نیست، آن‌چه را به حالت تعلق در آورده‌اند و جلوی آن نوشته‌اند برای فعلا،
در حقیقت چوبه‌دار برافراشته‌اید؛ آن‌چنان با قدرت صدا می‌زنند و دختران سرزمینم را به مرگ فرا می‌خوانند که گویا سور برای برپایی قیامت نواخته باشند.

Related Articles

Back to top button