دین، فرهنگ و فلسفه
جمیل تابش
دین از مواجههی انسان با امر الوهی پدید میآید. از آنجایی که امر الوهی متعالی، قدسی (رازآلود)، حیرتانگیز و دارای شکوه و ابهت است حالتی از خشیت و انقیادِ انسان در مقابل امر الوهی را پدید میآورد. در واقع از مواجههی انسان با امر الوهی نوعی از رابطه و نسبت میان انسان و امر الوهی- متعالی تعریف و ایجاد میشود که تمام ابعاد زندگی انسانی را تحت تأثیر خویش قرار میدهد. یا به عبارت دیگر حیات فردی و اجتماعی انسان در مواجهه با امر الوهی دچار تغییر و دگرگونی میشود و انسان تحت تأثیر این مواجهه، زندگی فردی و اجتماعی خود را از نو سامان میدهد و آن را مطابق این نسبتِ تعریف شده عیار میکند.
طبیعی است که مواجههی انسان با امر الوهی در خلأ صورت نمیگیرد بلکه مسبوق به فرهنگ انسانی است. فرهنگ مجموعهای از باورها، ارزشها و هنجارهایی است که زندگی اجتماعی انسان به واسطهی آن شکل گرفته و قوام یافته است و زبان انسانی حامل این فرهنگ است. زبان هم موجد فرهنگ است و هم حامل فرهنگ؛ به این معنا که انسان از رهگذر بهرهمندی از زبان هم توانسته است فرهنگ به وجود آورد تا زندگی اجتماعی و مدنی انسان را ممکن سازد و هم توانسته است این فرهنگ را به نسلهای بعدیاش منتقل کند تا تداوم حیات اجتماعی-مدنی انسان را تضمین کند.
این که مواجهه با امر الوهی و دین در تجربهی معنوی و درونی انسان چه کیفیتی دارد و چه تأثیری بر روح و روان آدمی میگذارد یک تجربهی کاملا شخصی است و به تصویر کشیدن صدرصدی آن برای دیگران کاری غیر ممکن است؛ اما دین در رفتار بیرونی و به حیث یک پدیدار اجتماعی، خود را به صورتی از آیینها، شریعت/قوانین و ساخت اجتماعی تبارز میدهد که رابطهی مستقیم با فرهنگ انسانی دارد. به عبارت دیگر مواجهه با امر الوهی در ذات خود یک رویداد است که فهم این رویداد، اجتماعی کردن این فهم، و پدید آوردن یک زیست فردی و اجتماعیِ مؤمنانه براساس آن، بدون کمک گرفتن از زبان و فرهنگ انسانی غیر ممکن است.
انسان هر پدیدهی اجتماعی را به میانجی زبان و فرهنگ میفهمد و طبیعی است که فهم دین به عنوان یک امر اجتماعی نیز متناسب با فرهنگ و زبانی شکل میگیرد که انسان با آن زیست میکند. اگر انسان زبان نمیداشت نمیتوانست فرهنگ و زندگی اجتماعی داشته باشد و اگر زبان و فرهنگ نمیداشت، نمیتوانست دین هم داشته باشد؛ پس دین در تعیّن اجتماعی و فرم ظاهری خود به عنوان آیین، شریعت/قوانین و ساخت اجتماعی، تابع یا حداقل متأثر از فرهنگ و واقعیت های زمان و مکان است. اگر زبان و فرهنگ انسانی را امور تاریخی بدانیم (که هست)، نا گزیریم که دین را نیز در تعیّن اجتماعیاش یک امر تاریخی بدانیم. به همین دلیل است وقتی که یک دین از یک بسترفرهنگی وارد بستر فرهنگیِ دیگری میشود یا همان فرهنگ با گذر زمان دچار تغییر و تحول میشود، ضرورت بازنگری در فهم آیینها، شریعت/قوانین و ساخت اجتماعی-دینی که در بستر آن فرهنگ (فرهنگ مادر) شکل گرفته، نیز خودش را آشکار میسازد.
و اما فلسفه چییست؟ فلسفه اندیشیدن است: اندیشیدن به بنیادها؛ اندیشدن به کلیات و مبادی؛ اندیشیدن به اساسیترین مسایل زندگی؛ اندیشیدن به ذات اشیا و امور؛ اندیشیدن به نسبت میان اشیا و امور؛ و اندیشیدن به وجود و هستی. فلسفه اندیشیدن محض و بزرگترین جلوهی تعقل و خودآگاهی انسان است. با فلسفه میتوان در حالت استعلایی قرار گرفت و به بنیادها و مبادی و نسبت همهی امور و اشیا، از جمله دین و فرهنگ به عنوان مهمترین پدیدارهای زندگی اجتماعی انسان اندیشه کرد. با دین و فرهنگ نمیتوان در بارهی فلسفه اندیشید؛ اما، با فلسفه میتوان به دین و فرهنگ اندیشید و حتا میتوان با فلسفیدن به خودِ فلسفه اندیشید؛ زیرا فلسفه خودبنیاد است و میتواند به خود بیندیشد. چرا اندیشیدن و تعقل بنیاد همه چیز برای انسان است؟ برای این که بنیاد انسانشدنِ انسان تعقل، تفکر و اندیشیدن است.
اگر جامعهای از لحاظ فرهنگی دچار بحران گردد، طبیعی است که از لحاظ دینی نیز دچار بحران میشود. اسلام هم به حیث یک دین الهی وقتی در چهارده قرن قبل در محیط عربستان پدید آمد، نا گزیر در قالب فرهنگ عربی (فرهنگ قبیلهای) و ساخت زندگی اجتماعی اعراب (ساختار زندگی قبیلهای-صحرایی) ریخته شد و شکل خاصی به خود گرفت و تا زمانی که با فرهنگهای جوامع دیگر مواجه نشده بود، مشکلی نبود؛ اما با گسترش قلمرو امپراتوری اسلامی و مواجههی مسلمانان با فرهنگهای دیگر، مسألهی فرهنگی (تاریخی بودن) خودش را به حیث یک مشکل آشکار کرد و امروزه که ما، در عصر جهانیشدن، عصر تکنولوژی، عصر ارتباطات، عصر انفجار اطلاعات و تبادل فرهنگها قرار داریم این مشکل به یک بحران بزرگ فرهنگی-سیاسی برای ما تبدیل شده است.
مشکل اساسی مسلمانان به طور عام و ما مردم افغانستان به طور خاص این است که ما نتوانستهایم اسلام را در تعیّن اجتماعیاش به عنوان یک امر تاریخی بفهمیم و رنگ زمان و مکان؛ یعنی فرهنگ و ساختار اجتماعی زندگی مردم عرب را در سیمای آن ببینیم؛ بلکه ما آن را به عنوان یک امر انتزاعی محض و غیر تاریخی فهمیدهایم. به همین دلیل است که امروزه به مشکلی دچار شدهایم که نمیتوانیم راه حلی برای آن بیابیم؛ گاهی از این طرف بام میافتیم و گاهی از آن طرف بام. مشکل اصلی و اساسی ما مشکل فرهنگ است، و اندیشیدن به مشکلات فرهنگ و نسبت آن با دین جز با کمک گرفتن از علم و فلسفه ممکن نیست. البته منظورم این نیست که مسایل سیاسی و ژئوپلیتیکی در مشکلات ما دخیل نیستند؛ بدون شک که هستند؛ اما مشکل اساسی و بنیادین، مسألهی فرهنگ است.