ولی دوباره با یک معما مواجه میشویم. مردم غالبا زمانی به خشونت متوسل میشوند که وسیلههای غیرخشن از قضا مفیدترند، با هر معیاری که برای فایدهمندی عملی این وسایل در نظر بگیریم. همانطور که باومایستر و همکارانش در مقالهای با عنوان «رابطهی خودخواهی تهدیدشده با خشونت و پرخاشگری» (۱۹۹۶) 5اشاره کردهاند:
تاگه رای، نویسنده کتاب خشونت فضیلتمند
منبع: ترجمان
جنگها به هر دو جبهه آسیب میرسانند، اکثر جرایم عواید مالی اندکی دارند، تروریسم و ترور تقریبا هیچوقت تغییرات سیاسی مطلوب پدید نمیآورند، اکثر تجاوزها منجر به لذت جنسی نمیشوند، شکنجه بهندرت به اطلاعات دقیق و مفید میانجامد…
در سال ۲۰۰۷، انسانشناسانی با نامهای جرمی گینگس، از مدرسه جدید تحقیقات اجتماعی در نیویورک، و اسکات اتران، از مرکز تحقیقات علمی ملی فرانسه، رفتار فلسطینیان و اسرائیلیها را در درگیریهای خاورمیانه بررسی کردند. طی این مصاحبهها، پژوهشگران مجموعهای از معاهدات صلح فرضی را در اختیار شرکتکنندگان قرار دادند؛ برخی از این معاهدات شامل مشوقهای مادی برای ترک سرزمینهای مورد منازعه میشد. ناهمخوانی عجیبی مشاهده شد. بخشی از پاسخدهندگانْ سرزمین مورد منازعه را نوعی دارایی میدیدند: بنابراین علاقهمند بودند که سرزمین را در اِزای پول معامله کنند و معاهدۀ صلح را امضا کنند، همانطور که الگوی عقلانی پیشبینی کرده بود.
ولی برخی دیگر از شرکتکنندگان آن سرزمین را چیزی مقدس و در پیوندی عمیق با هویت جمعیشان میشمردند. برای این شرکتکنندگان، پیشنهاد جبران مالی سبب میشد از معاهده صلح کمتر حمایت کنند؛ سطح خشم و بیزاری آنان بالاتر میرفت و همچنین تمایلشان به خشونت را نیز افزایش میداد. مدل عقلانی نمیتواند چنین دادههایی را توضیح بدهد. افزودن مشوقهای مادی نباید هیچوقت موجب بدترشدن معامله بشود، مگر اینکه منافع مورد توجه افراد ذاتا غیرمادی باشد.
به نظر میرسد هر دو نظریهی خشونت هر کدام به دلایلی ناکام هستند. نه نظریهی مهارزدایی و نه نظریهی عقلانی هیچکدام تصویر کاملی از چرایی آسیبرساندن آدمها به دیگران فراهم نمیآورند. و اگر ما نیز بخواهیم برای کاهش خشونت بر این نظریهها تکیه کنیم، ناکام خواهیم ماند. آن حلقهی مفقوده کجاست؟
من از مسیری غیرمستقیم به این موضوع رسیدم. از نظر من، سوال اصلی همیشه این بود که چرا آدمها درباره این موضوعات باهم اختلاف نظر دارند که چه موقع باید خشونت ورزید و آیا خشونت لازم است یا خیر. چرا تنبیه بدنی کودکان به دلیل اطاعتنکردن از والدین پنجاه سال پیش پذیرفتنیتر از امروز بود، و چرا در آمریکای جنوبی پذیرفتنیتر از آمریکای شمالی است؟ چرا واکنش غربیها به قتل ناموسی با این سطح از وحشت همراه است، درحالیکه در برخی دیگر از بخشهای جهان نهتنها بر آن چشم میپوشند بلکه آن را تشویق هم میکنند؟
برای اینکه بفهمم چرا در فرهنگهای متفاوت نگرشها ممکن است تا این حد با هم فرق داشته باشند، کاری مشترک را با آلن فیسکه آغاز کردم. او در دانشگاه یوسیالاِی انسانشناس است. با همکاریِ همدیگر کردارهای خشونتبار را بین فرهنگهای متفاوت در طول تاریخ تحلیل کردیم. اسنادی که بررسی شدند درباره این اعمال بودند: جنگ، شکنجه، نسلکشی، قتل بهخاطر شرافت، قربانیکردن حیوانات و انسانها، آدمکشی، خودکشی، خشونت بین زوجها، تجاوز، تنبیه بدنی، اعدام، دوئل، خشونت پولیس، بیگاریکشیدن، اختهکردن، پدرکشتگی داشتن، ورزشهای برخوردی [مثل راگبی]، و خشونتهای مذهبی و اسطورهای و… ما گزارشهای مستقیم، مشاهدات مردمشناسان، تحلیلهای تاریخی، دادههای جمعیتشناختی و تحقیقات آزمایشگاهی راجع به خشونت را بررسی کردیم.
صادقانه بگویم، این کار واقعا افسردهکننده بود؛ هیچکس دلش نمیخواهد همۀ جنایتهای نوع بشر را مرور کند. اما کار ثمربخشی بود. درواقع ما در همهی این خشونتورزیها یک الگو پیدا کردیم. یک مضمون وحدتبخش وجود داشت، و تمام انتظار ما را از یک نظریه که توان پیشبینی و توضیح داشته باشد برآورده میکرد.
در تمام این اقدامات، در تمام فرهنگها، و در تمام دورههای تاریخی، وقتی افراد خشونت را تایید میکنند یا مرتکب آن میشوند، اولین محرک آنها اخلاقی است. منظورم از «اخلاقی» این است که افراد مرتکب خشونت میشوند، چون احساس میکنند باید چنین کنند، چون احساس میکنند خشونت الزامی است. آنان میدانند که در حال آسیبرساندن به انسانهای کاملا واقعی هستند. بااینحال، معتقدند باید چنین کنند. خشونت از فقدان اخلاقیات در افراد سایکوپات نشئت نمیگیرد. کاملا برعکس: محصول بهکاربستنِ الزامات و بایستههای اخلاقیِ پذیرفتهشده است.